معبر
لباس غواصی اش تنگ بود. چند قالب« تی ان تی» بست به خودش. « جعفر، چه کار می کنی؟»« باید راه باز بشود. بچه ها را قتل عام می کنند.»
عملیات والفجر هشت بود. باید توی منطقه معبر باز می کردیم. لشگر عاشورا حمله کرد، ولی هنوز مسیر باز نشده بود.چند ردیف سیم خاردار و خورشیدی کاشته بودند جلومان، جعفر راه افتاد طرف سیم خاردارها. فریاد زدم: « جعفر!» برگشت طرفم. گرفتمش تو بغلم. « حسین، حلالم کن!» گریه امانم نمی داد. سرش را از شانه ام برداشت. سربندش را بست به پیشانی ام. برعکس بسته بود. گره افتاده بود روی صورتم، نوشته پشت سرم. با چشمان تر از پشت در رشته قرمز جعفر را می دیدم. « خب، برو عقب. چند کیلو تی ان تی است!» و خندید. شوخی نیست که! داشتم دیوانه می شدم. از سیم خاردارها دور شدم. نمی دانستم چه کار می کنم. نمی خواستم صدای انفجار را بشنوم. نشد. صدا بلند بود. مثل زوزه یا غرش. موج انفجار زمینم زد. دمر افتاده بودم تو گلهای جزیره. گریه می کردم.چی شده برادر؟ نگاهش کردم. از بچه های عاشورا بود. زمزمه کردم: راه باز است. معبر باز است.
راوی: حسین محمدی
منبع: کتاب حکایت سرخ